.آغاز سنه شصت و هشت
بيان عزل حمزه و نصب مصعب در بصره
در آن سال عبد اللّه بن زبير برادر خود مصعب را بايالت عراق برگردانيد.
علت عودت او اين بود كه احنف بن قيس حماقت و بيخردي حمزه بن عبد اللّه را ديد و دانست كه او مخبط است (درخواست عزل او را كرد). در كوفه هم حارث بن ابي ربيعه امير بود (از طرف ابن زبير). گفته شده علت عزل حمزه اين بود كه او نسبت باشراف و اعيان كوتاهي و بياعتنائي كرده و نسبت بآنها هم تجاوز كرده بود آنها ترسيدند و عزل او را خواستند. آنها از مالك بن مسمع خواستند كه از تجاوز حمزه جلوگيري كند او هم بر سر پل خيمه زد و بحمزه پيغام داد كه نزد پدرت برگرد. او را از بصره طرد و اخراج نمود. عذيل عجلي درباره او گفت:
اذا ما خشينا من امير ظلامةدعونا ابا سفيان يوما فعسكرا يعني اگر از يك امير بيمناك شويم و از ستم او بترسيم ابا سفيان (مالك) را دعوت ميكنيم كه لشكر بكشد
.
ص: 160
بيان جنگ خوارج در فارس و عراق
در آن سال مصعب عمر بن عبيد اللّه بن معمر را بايالت فارس فرستاد و باو دستور داد كه با ازارقه (فرقه از خوارج تابع ابن ازرق) جنگ كند. قبل از آن مهلب با آنها جنگ ميكرد چه در زمان مصعب و چه در زمان حمزه او امير بود چون مصعب بايالت بصره برگشت خواست مهلب را بموصل و جزيره و ارمنستان بفرستد كه والي آن ديار باشد تا ميان عبد اللّه بن مروان و مصعب حايل شود. (دفاع كند). مهلب در فارس بود كه مصعب باو نوشت: حاضر شود او هم رخت بست و فرزند خود مغيره بجانشيني خويش برگزيد و باو دستور و تعليم داد كه هميشه هشيار و آماده كارزار و محتاط باشد. مهلب كه وارد بصره شد مصعب او را از امارت فارس و جنگ خوارج عزل و عمر بن عبيد اللّه بن معمر را بجاي او نصب نمود. چون خوارج خبر آن عزل و نصب را شنيدند قطري بن فجاة گفت: مردي شجاع كه بسي دلير و پهلوان سخت گير است بجنگ شما آمده كه او براي دين و كشور خود نبرد ميكند و جنگ او طبيعي (نه تكلفي) خواهد بود و من مانند او كسي را نميشناسم با هر كه مبارزه ميكند او را ميكشد خوارج هم بعد از قتل عبيد اللّه بن ماحوز برادرش زبير بن ماحوز را بفرماندهي خود برگزيده بودند چنانكه گذشت و در حوادث سنه شصت و پنج بيان شد. خوارج هم باستخر رفتند عمر بن عبيد اللّه هم فرزند خود را عبيد اللّه بن عمر را با عده سوار براي
ص: 161
مقابل آنها فرستاد جنگ رخ داد و عبيد اللّه (فرزند امير) كشته شد زبير بن ماحوز خواست با عمر جنگ نكند قطري باو گفت: چون عمر براي قتل فرزند بجوش آمده صلاح نيست كه با او نبرد كني او قبول نكرد و جنگ را شروع كرد نود تن از سواران خوارج كشته شدند. عمر هم خود نيزه را بچشم صالح بن مخارق فرو برد و چشم او را دريد. قطري را هم بر پيشاني زد و شكافت. خوارج شكست خورده بسابور پناه بردند. عمر باز آنها را تعقيب كرد. مجاعة بن سعر هم همراه او بود. او با گرز چهارده نفر از خوارج كشت. نزديك بود عمر در آن واقعه هلاك شود ولي مجاعه از او دفاع و سخت دليري كرد. عمر هم نه صد هزار درهم باو پاداش داد. در آن واقعه گفته شد.
قد ذات عادية الكتيبة عن فتيقد كاد يترك لحمه اقطاعا يعني تو لشكر دلير و چيره شده را از آن رادمرد دفع كردي نزديك بود گوشت آن رادمرد پاره پاره شود.
او بر آنها غالب و پيروز شد. آنها گريختند و گذشتند و پلي را كه از آن عبور كردند ويران نمودند مبادا كسي بدنبال آنها شتاب كند. باصفهان رفتند و مدتي در آنجا ماندند تا تجديد حيات كرده دوباره آماده شدند و فارس را قصد كردند كه عمر در آنجا بود ولي در جاي ديگر غير از محلي كه واقعه در آن رخ داد آنها از شاپور و ارجان گذشتند تا باهواز رسيدند. مصعب گفت: من از عمر تعجب ميكنم. چگونه با بودن او دشمن از فارس گذشت تا باهواز رسيد اگر او با آنها جنگ ميكرد و لو ميگريخت معذور بود چرا با آنها نبرد نكرد؟ باو نوشت اي فرزند معمر انصاف ندادي تو ماليات را دريافت و استيفا ميكني و از مقابله دشمن ميپرهيزي. عمر هم با شتاب آنها را تعقيب كرد كه شايد قبل از اينكه آنها بعراق برسند بآنها برسد. مصعب هم از بصره خارج شد و در سر پل بزرگ لشگر زد مردم هم بمتابعت
ص: 162
او شتاب كردند. خوارج كه در اهواز بودند شنيدند كه عمر آنها را دنبال كرده و از طرف ديگر مصعب از بصره بيرون آمده آنها را قصد ميكند. زبير بن ماحوز بآنها گفت: رأي بد شما باعث شده كه ميان دو خار دچار شويد. هان برويم و از يك طرف با يك دشمن مقابله كنيم. او اتباع خود را از راه جوخي و نهروانات سوي مدائن سوق داد. در مدائن هم كردم بن مرثد قرادي حاكم بود. خوارج مدائن را غارت كردند. مرد و زن و كودك و خرد و بزرگ را كشتند و شكم زنان آبستن را دريدند. كردم گريخت. آنها از آنجا بمحل ساباط رفتند و در آنجا هم باز شمشير را بكار بردند. مردم را كشتند. عده را هم بكرج (كرج ابو دلف پيرامون اراك است غير از كرج كنوني) فرستادند در آنجا ابو بكر بن محنف (حاكم) بود با آنها نبرد كرد و كشته شد و اتباع او همه گريختند خوارج مرتكب جنايت و فساد شده بودند اهل كوفه نزد امير خود رفتند و نهيب دادند و اعتراض كردند او حاكم حارث بن ابي ربيعه بود كه لقب قباع داشت. باو گفتند بجنگ آنها برو كه آنها مشرف بر ما و نزديك شدهاند و چيزي باقي نگذاشتهاند او هم لشكر كشيد تا بمحل نخيله رسيد چند روزي در آنجا ماند. ابراهيم بن اشتر باو رسيد و بتسريع ميسر وادارش نمود. او هم بدير عبد الرحمن رسيد و در آنجا ماند تا شبث بن ربعي باو ملحق شد چون مردم تعلل و كندي لشكر كشي او را ديدند درباره او شعر (رجز) گفتند و (استهزاء نمودند).
سار بنا القباع سير انكرايسير يوماً و يقيم شهرا يعني قباع (لقب امير) ما را بيك سير ناپسند (كند) كشيد. او يك روز لشكر ميكشد و يك ماه اقامت ميكند او از آن محل لشكر كشيد. او چنين بود كه بهر جا ميرسيد ميماند تا مردم باو اعتراض و هياهو نميكردند پيش نميرفت. پس از چند روز برود فرات رسيد. خوارج هم بآنجا رسيده و پل را بريده بودند. مردي بنام سماك بن يزيد با دختر خود بدام آنها افتاد. خواستند پدر و دختر را بكشند. آن دختر
ص: 163
گفت: اي اهل اسلام (خطاب بخوارج) پدرم مجنون است (مجنون را نبايد كشت) و من هم دختر پاكي هستم كه در مدت زندگاني مرتكب فحشاء و كار زشت نشدهام و تاكنون بكسي آزار نرسانيدهام و همسايه هم از اذيت من مصون بوده. من هرگز كار زشت نكردهام حتي از تجسس و اطلاع بر احوال ديگران محفوظ و مصون بودهام.
آنها از او نپذيرفتند و چون خواستند او را بكشند از شدت بيم افتاد و مرد آنها تن بيروح او را با شمشير پاره پاره كردند. سماك هم با آنها ماند تا بمحل صرات رسيدند و لشكر كوفه هم رسيد. سماك از ميان آنها فرياد زد: بيائيد و از نهر عبور كنيد كه عده آنها (خوارج) كم و آنها بسيار حقير و ضعيف و پليد هستند خوارج سر او را بريدند و بعد بدار كشيدند.
ابراهيم بن اشتر بحارث (امير) گفت: عده از سپاهيان را با من روانه كن تا من از رود گذشته بر آنها حمله كنم و سر اين سگها را بريده براي تو بياورم. شبث و اسماء بن خارجه و يزيد بن حارث و محمد بن عمير و جماعتي ديگر گفتند: خداوند امير را نيك بدارد. بگذار آنها خود بخود بروند. چون آنها بر ابراهيم رشك برده بودند.
چون خوارج فزوني عده دشمن را ديدند پل را بريدند حارث هم آنرا غنيمت شمرد (كه آنها باو نخواهند رسيد). مردم را نزد خود خواند و گفت: اما بعد نخستين مرحله جنگ تير اندازي و نيزه بازي و فرو بردن نيزهها بتن دشمن است. شمشير كشيدن و زدن مرحله آخر خواهد بود. يكي از حاضرين گفت: امير جنگ را خوب وصف كرد اما آنچه را كه او گفت كي واقع خواهد شد و كي ما جنگ را آغاز كنيم؟ و حال اينكه اين رود عظيم حايل ما بين ما و آنها ميباشد. دستور بده پل را دوباره نصب كنند كه اگر ما از پل بگذريم كار را يكسره خواهيم كرد و آنچه را كه تو ميخواهي خداوند بتو خواهد داد (از پيروزي). او ناگزير پل را بست و سپاهيان گذشتند و بر خوارج تاخت كردند تا آنها را بمدائن راندند. بعضي از
ص: 164
سواران آنها دم پل جولان دادند ولي معلوم بود كه ضعيف و ناتوان بودند. عبد الرحمن بن محنف هم با عده شش هزار مرد آنها را دنبال كرد كه از پيرامون كوفه اخراج كند. باو دستور داد (امير) كه اگر آنها را از استان كوفه بيرون كرد بدنبال آنها نرود كه آنها باستان بصره خواهند رفت. عبد الرحمن آنها را تعقيب كرد تا باصفهان رسيد و بدون نبرد برگشت. آنها هم بشهر ري رفتند كه در آنجا يزيد بن حارث بن رويم شيباني (حاكم) بود. او با آنها جنگ كرد ولي مردم شهر ري با خوارج مساعدت و ياري كردند. يزيد كشته شد و حوشب فرزندش گريخت. هنگامي كه يزيد دچار شده بود بفرزند خود استغاثه كرد و از او ياري خواست آن فرزند رخ تابيد و پا بفرار برداشت و عار را بر خود گذاشت. بعضي در آن واقعه گفتند:
فلو كان حراً حوشب ذا حفيظةراي ما راي في الموت عيسي بن مصعب يعني اگر حوشب آزاده بود و عهد (پدر) را حفظ ميكرد. آنچه را كه عيسي بن مصعب ديد و چشيد او هم تحمل ميكرد و ميكشيد. عيسي بن مصعب با پدر خود پايداري كرد و نگريخت. جنگ كرد تا كشته شد. (شرح حال او خواهد آمد كه عبد الملك باو امان داد و او قبول نكرد).
روزي حوشب و عكرمة بن ربعي هر دو نزد بشر بن مروان نشسته بودند.
بشر گفت: يك اسب تندرو ميخواهم آيا كسي هست كه چنين اسبي را بمن نشان بدهد؟ عكرمه گفت: آري آن اسب مركب حوشب است زيرا او در جنگ ري بر همين اسب گريخت (و پدر را بكشتن داد). باز بشر روزي گفت: يك استر نيرومند كه داراي پشت قوي باشد ميخواهم. حوشب گفت. استر واصل بن مسافر است. (كنايه از زن واصل) زيرا عكرمه باين متهم بود كه با زن واصل رازي داشته. بشر خنديد و گفت: تو انتقام كشيدي (حوشب از عكرمه). چون خوارج
ص: 165
كار ري را خاتمه دادند باصفهان باز گشتند و شهر را محاصره نمودند. عتاب بن ورقاء در شهر بود كه پايداري و بردباري كرد. او دم دروازه با آنها جنگ ميكرد سايرين هم از بالاي برج و بارو تير اندازي ميكردند و سنگ و آجر ميانداختند مردي از حضر موت بنام ابو هريره همراه عتاب بود او دليري ميكرد و ميگفت
كيف ترون يا كلاب النارشد ابي هريرة الهرار
يهركم بالليل و النهاريا ابن ابي ماحوز و الاشرار
كيف تري حربي علي المضمار
يعني اي سگهاي دوزخي حمله ابي هريره و نعره او را چگونه ميبينيد؟
او شب و روز بشما نهيب ميدهد و نعره ميزند (هرار صداي هروهر كردن و نفس سخت كشيدن است كه ليلة الهرير در جنگ قادسيه و جنگ صفين معروف است).
اي فرزند ماحوز (قائد خوارج) و اي اشرار جنگ مرا كه بر اسب سوار باشم چگونه ميبينيد؟
چون جنگ خوارج بطول كشيد مردي براي او (ابو هريره) كمين شد و با شمشير كتف او را زد و بر زمين افكند. اتباع او بحمل وي مبادرت و او را معالجه كردند و چون بهبودي يافت بعادت پيشين بر آنها حمله ميكرد.
خوارج چندين ماه شهر را محاصره كردند تا مواد ضروريه و قوت محصورين ناياب شد. دچار گرسنگي و خستگي طاقت فرسا شدند. عتاب بآنها گفت: اي مردم بليه كه بر شما نازل شده چيزي براي شما نگذاشته. وضع كنوني شما اين است كه اگر يكي از شما بميرد برادرش حتي الامكان او را دفن ميكند ولي
ص: 166
اگر او هم بميرد ديگر كسي نميماند كه بر او نماز بخواند يا او را بخاك بسپارد.
بخدا قسم عده شما كم نيست. ميان شما سواران دلير و نيكان نيرومند و روشن روان هستند هنوز هم رمق و حيات داريد برخيزيد كه بر آنها حمله كنيم پيش از اينكه رمق شما بآخر برسد و از تاب و توان بيفتيد. اگر جد و جهد كنيد و يك حمله دليرانه بر آنها نمائيد اميدوارم كه پيروز و آسوده و آزاد شويد. آنها دعوت او را اجابت كردند و آماده حمله شدند
.
ص: 167
بيان قتل ابن ماحوز و امارت قطري بن فجاءة
چون عتاب اصحاب خود را بنبرد و جهاد يكسره دعوت كرد و آنها آماده شدند. طعام بسياري بآنها داد (كه سخت گرسنه و محصور بودند).
پس از آن هنگام بامداد فرمان حمله را داد. اتباع او بر خوارج سخت حمله و نبرد كردند و آنها را از لشكرگاه خود بيرون راندند و بزبير ابن ماحوز (فرمانده آنها) رسيدند. او با گروهي دلير پياده شد و جنگ كرد تا بخاك و خون افتاد. ازرقيان هم گرد قطري بن فجاءة مازني تجمع نمودند. كنيه او ابو نعامه بود با او بيعت كردند (خليفه و امير نمودند). عتاب و سپاهيان او از لشكرگاه خوارج هر چه خواستند ربودند. قطري هم با لشكر زبير از پيرامون اصفهان سوي كرمان لشكر كشيد. در كرمان مدتي اقامت گزيد تا گريختگان لشكر ابن ماحوز گرد او جمع شدند. در آنجا باستيفا و دريافت ماليات پرداخت و لشكر خود خود را تقويت كرد و بعد راه اصفهان را گرفت و از آنجا باهواز لشكر كشيد.
در اهواز لشكر زد. در آن هنگام حارث بن ابي ربيعه از طرف مصعب بن زبير والي بصره بود. او خبر آمدن خوارج را بمصعب نوشت و عقيده خود را بيان كرد كه براي جنگ آنها جز مهلب هيچ كس شايسته و توانا نخواهد بود. مصعب هم بمهلب فرمان جنگ خوارج را داد او در آن هنگام والي موصل و جزيره بود كه بجاي او ابراهيم بن اشتر را فرستاد. مهلب هم وارد بصره شد و سپاهيان خود را برگزيد و خوارج را قصد كرد. خوارج هم پيش رفته تا با لشكر مهلب در محل سولاف مقابله نمودند. در آنجا مدت هشت ماه جنگ دوام داشت جنگي كه مردم مانند آنرا نديده بودند
.
ص: 168
بيان محاصره شهر ري
در آن سال مصعب بعامل خود عتاب بن ورقاء رياحي كه در اصفهان بود فرمان داد كه بشهر ري برود و با مردم آن شهر كه با خوارج همكاري كرده و حاكم آنجا را يزيد بن حارث بن رويم را كشته و در قلعه شهر تحصن نموده جنگ كند. عتاب هم لشكر كشيد و شهر را محاصره و جنگ را آغاز كرد فرمانده آنها فرخان (ايراني) بود.
عتاب سخت دليري كرد و شهر را گشود. هر چه در شهر بود ربود و بعد از آن قلاع اطراف را فتح كرد.
در آن سال قحط و غلا در شام پديد آمد كه شاميان قادر بر جنگ و غزا نبودند. در آن سال عبد الملك بن مروان در بطان لشكر زد و زمستان را هم در آن سرزمين بپايان رسانيد. آن محل نزديك قنسرين بود و پس از انقضاي فصل زمستان دوباره بدمشق برگشت
.
ص: 169
شرح حال عبيد الله بن حر و قتل او
در آن سال عبيد اللّه بن حر جعفي كه از نيكان و پرهيزگاران و فضلا و مجتهدين قوم بود كشته شد. چون جنگ ميان علي و معاويه برخاست او بطرف معاويه رفت زيرا هواخواه عثمان بود. در جنگ صفين هم با معاويه بود همچنين مالك بن مسمع با او بود. عبيد اللّه مذكور نزد معاويه ماند همسر او در كوفه زيست ميكرد چون مدت غيبت او بدرازا كشيد او شوهر ديگري برگزيد كه برادرش او را تزويج كرد كرد. نام شوهر دومش عكرمه بن خبيص بود. عبيد اللّه شنيد از شام برگشت و نزد علي رفت و رقيب خود را بمحاكمه كشيد. علي باو گفت: تو با ما دشمني كردي و با دشمن ما ساختي. گفت: چنين بود ولي اين مانع تمتع بعدالت تو نخواهد بود آيا تو مرا از عدل خود محروم خواهي كرد؟ گفت: نه داستان خود را در جدائي زنش گفت. آن زن از عكرمه آبستن شده بود. علي آن زن را بشوهر اول خود برگردانيد. او را نزديك شخص معتمد و امين گذاشت تا وضع حمل نمود. فرزندش را بعكرمه داد و زن را بعبيد اللّه برگردانيد او باز بشام برگشت و در آنجا ماند تا علي كشته شد بكوفه نزد خويشان و برادران خود برگشت و در آنجا زيست. او گفت: ما از گوشهنشيني سودي نبرديم. معاويه چنين بود و چنان. باو گفتند: كار علي هم چنين و چنان بود. آنها در كارها داستانها نقل
ص: 170
و گفتگوها داشتند.
چون معاويه مرد و حسين بن علي كشته شد. عبيد اللّه مذكور در قتل حسين شركت نكرد و عمداً غيبت نمود. چون قتل حسين پايان يافت عبيد اللّه بن زياد اشراف اهل كوفه را بنظر آورد و يك يك شمرد. عبيد اللّه بن حر را ميان اعيان و بزرگان نديد پس از چند روز نزد او رفت. چون او را ديد پرسيد: اي فرزند حر كجا بودي؟ گفت: مريض بودم. گفت: آيا قلب تو مريض بود يا بدن تو؟
گفت: اما قلب من هرگز مريض نبوده و اما جسم من خداوند عافيت را بدان بخشيد و بر من منت نهاد. ابن زياد گفت دروغ گفتي. تو با دشمنان ما بودي گفت: اگر با دشمن همراه بودم حتماً اثر و عمل من ظاهر ميشد. (ستيز ميكردم) ابن زياد از او غفلت كرد.
او هم برخاست و بر اسب سوار شد و رفت. ابن زياد او را خواست گفتند:
الساعه سوار شد و رفت. شرطه را بدنبال او فرستاد باو رسيدند و گفتند: نزد امير حاضر شو. گفت بامير خود بگوييد هرگز مطيع نخواهم شد تا ابد. آنگاه تاخت كرد و بر احمد بن زياد طائي وارد شد. ياران و اتباع او گردش تجمع نمودند.
او بكربلا رفت و بقتلگاه حسين و يارانش نگاه كرد. بر آنها درود گفت (زيارت كرد) و از آنجا بمدائن رفت و در آن حال اين اشعار را سرود:
يقول امير غادر و ابن غادرالا كنت قاتلت الحسين بن فاطمه
و نفسي علي خذلانه و اعتزالهو بيعة هذا الناكث العهد لائمه
فيا ندمي ان لا اكون نصرتهالا كل نفس لا تسدد نادمه
و اني لاني لم اكن من حماتهلذو حسرة ان لا تفارق لازمه
سقي اللّه ارواح الذين تبادروالي نصره سحاً من الغيث دائمه
وقت علي اجداثهم و مجالهمفكاد الحشا ينقض و العين ساجمه
ص: 171 لعمري لقد كانوا مصاليت في الوغيسراعاً الي الهيجا حماة خضارمه
تاسو علي نصر ابن بنت نبيهمباسيافهم آساد غيل ضراغمه
فان يقتلوا في كل نفس بقيةعلي الارض قد اضحت لذلك واجمه
و ما ان راي الراءون افضل منهملدي الموت سادات و زهر قماقمه
يقتلهم ظلما و يرجو و دادنافدع خطة ليست لنا بملائمه
لعمري لقد راغمتمونا بقتلهمفكم ناقم منا عليكم و ناقمه
اهم مرارا ان اسير بجحفلالي فئة زاغت عن الحق ظالمه
فكفوا و الا زدتكم بكتائباشد عليكم من زحوف الديالمه يعني آن امير خائن غدار بن غدار (عبيد اله بن زياد) بمن ميگويد: چرا با حسين بن فاطمه جنگ نكردي؟ من از اين حيث نفس خود را ملامت ميكنم كه چرا از ياري و نصرت حسين تسامح كردم و در كنار بودم و چرا با اين عهد شكن بيعت نمودم. من بسي پشيمانم كه چرا او (حسين) را ياري نكردم.
هر نفسي كه رستگار نشود پشيمان ميگردد. من از اين حيث كه از ياران و حاميان او نبودم افسوس بسيار دارم و دريغ ملازم من است و هرگز از من جدا نميشود. خداوند ارواح كسانيكه براي ياري او شتاب كردند شاد و سيراب كند از باران (رحمت) دائم. من بر قبور و قتلگاه آنها ايستادم. قلب من بريده و افتاده و ديده من اشك باريده (و من محزون بودم) بجان خود سوگند: آنها مردان مشهور نبرد بودند آنها بميدان جنگ با شتاب و شوق ميرفتند. آنها نگهبانان فرزند دختر پيغمبر خود بودند. آنها مانند شيران بيشه با شمشيرها دفاع و تاسي كردند. اگر چه كشته شدند و هر كسي كه روي زمين زيست ميكند بر كشتن آنها افسوس خورده و مبهوت ميباشد هرگز كسي مانند آنها در فضل و شرف نديده آنها هنگام مرگ و جان سپردن سادات و بزرگان و نجبا و سالاران بودند. او
ص: 172
(عبيد اللّه بن زياد) با ستم آنها را كشته و باز از ما دوستي و مهر ميخواهد؟ بگذار اين رويه ترك شود كه با ما تناسب و سازگاري ندارد. بجان خود قسم شما در قتل آنها ما را دشمن خود نموديد. اي بسا مرد و زني كه بر شما خشمناك است. من بارها تصميم گرفتم كه (براي انتقام) لشكر بكشم. براي سركوبي فرقه ستمگر كه از حق و عدل منحرف شده كه آنها را سركوبي كنم دست از ما برداريد و گر نه لشكرها براي نبرد شما ميكشم كه حمله آنها بر شما از هجوم و حمله ديلميان سختتر و بدتر خواهد بود ابن حر (مذكور) بركنار فرات اقامت گزيد تا يزيد مرد. آنگاه گفت: من يك مرد از قريش نميبينم كه انصاف داشته باشد. زادگان بانوان پاك سرشت و آزاده كجا رفتند؟ (بياري و همكاري دعوت كرد) هر مخالفي دعوت او را لبيك گفت آنگاه با عده خود راه مامورين سلطان را گرفت و هر مالي كه براي سلطان ميبردند ميگرفت و باندازه حقوق خود و اتباع خويش از آن بر ميداشت و بقيه را بر ميگردانيد و خود بصاحب آن مال مينوشت كه من اين مبلغ را براي خود و تابعين خويش دريافت كردهام. در مدائن اقامت كرد و بممالك اطراف سركشي ميكرد و ماليات را باندازه احتياج و استحقاق خود و ياران استيفا ميكرد و بهيچ حال با شخصي خصوصاً خارج مذهب و دين تعدد و تجاوز نميكرد. او بدان وضع و حال بود تا مختار قيام كرد. مختار بر كردار او آگاه شد زن او را گرفت و بزندان سپرد. عبيد اللّه (بن حر) با عده خود (از مدائن) بكوفه حمله كرد و زندان را شكست و زن خود را آزاد كرد باضافه هر زني كه زنداني بود. او در اين حال گفت:
الم تعلمي يا ام توبة اننيانا الفارس الحامي حقائق مذحج
و اني صحبت السجن في سوره الضحيبكل فتي حامي الذمار مذحج
فما ان برحنا السجن حتي بدالناجبين كقرن الشمس غير مشنج
ص: 173 و خدا سيل عن فتاة حبيبةالينا سقاها كل دان شنج
فما العيش ان ازورك آمنالعادتنا من قبل حربي و مخرجي
و ما زلت محبوساً لحبك و اجماو اني بما تلقين من بعده شجي اين قصيده بسيار دراز است. يعني: اي ام توبه (كنيه زن او) آيا نميداني كه من سوار دلير و حامي حقائق مذحج (قبيله) هستم. من بامدادان بزندان هجوم بردم آن هم هنگامي كه نيم روز بالا رفته و شدت يافته بود (نور يا گرما) با هر رادمردي سنگين سلاح كه شرف و خانواده را حمايت ميكند. ما از زندان دور نشديم تا آنكه پيشاني وي (محبوبه- زن) كه مانند طلعت آفتاب است نمايان شد بدون انقباض و تشنج (نور خالص). رخساره تابناك آن بانوي محبوبه پيدا شده (زن خود را كه ديد آزاد كرد). او نزد ما دوست داشتني ميباشد. هر شبنم يا باران طراوت بخش او را شاداب و سيراب كند. زندگاني جز اين نيست كه من در حال امن ترا زيارت كنم (ديدار و تمتع كنم) بر خلاف عادت خود كه هميشه در حال جنگ و خروج و قيام باشم.
من همواره گرفتار و زنداني محبت تو و در حال بهت و حيرت بودم. من از آنچه بعد از اين بتو برسد و دچار آن شوي محزون خواهم بود. (چنين معلوم ميشود عبيد اللّه بن حر نخستين كسي است كه قبر حسين را زيارت كرده اگر چه معروف است جابر انصاري يار پيغمبر نخستين زائر و درود گو بود ولي آنچه مسلم است عبيد اللّه بن حر نخستين و بهترين شاعري بود كه حسين را رثا نمود و اشعار او چه در رثا و چه در غزل بسيار بليغ است و دليل اين است كه او چنانكه وصف شده فاضل و پرهيزگار و شريف و شجاع بوده است).
عبيد اللّه بن حر آغاز غارت و آزار عمال مختار را نمود. بدين سبب خانه او را در همدان آتش زدند و قريه ملك او را غارت نمودند او هم براي انتقام سوي
ص: 174
همدان رفت و قري و قصبات (تحت تسلط مختار) را غارت نمود. او به مدائن ميرفت و عمال مختار را در جوخي غارت ميكرد و هر چه مال داشتند (مال مختار و حكومت او) بيغما ميبرد و بعد بكوه پناه ميبرد او بدان حال بود تا مختار كشته شد.
گفته شده او پس از خودداري آخر الامر با مختار بيعت كرد. مختار خواست او را سركوبي كند ولي از بيم ابراهيم اشتر خودداري كرد عبيد الله مذكور با ابن اشتر بموصل رفت ولي موفق نشد كه در جنگ با ابن زياد شركت كند.
تمارض و خودداري كرد. بعد از آن كه از ابن اشتر جدا شد و با عده سيصد تن بانبار رفت و غارت كرد و بيت المال را ربود. چون آن عمل از او سر زد مختار خانه او را ويران كرد كه بيان آن گذشت. او با مصعب بجنگ مختار رفت كه شاهد قتل مختار بود. چون مختار كشته شد مردم بمصعب آن هم در دومين بار ايالت خود گفتند: ما از اين ايمن و آسوده نيستيم كه فرزند حر دوباره نشورد و قيام نكند چنانكه اين كار نسبت بعبيد اللّه بن زياد و مختار بتكرار از او سرزده بود. مصعب او را بزندان سپرد كه او گفت:
فمن مبلغ الفتيان ان اخاهمأتي دونه باب شديد و حاجبه
بمنزلة ما كان يرضي بمثلهااذا قام عنته كبول تجاذبه
علي الساق فوق الكعب اسود صامتشديد يداني خطوه و يقاربه
و ما كان ذا من عظم جرم جرمتهمو لكن سعي الساعي بما هو كاذبه
و قد كان في الارض العريضه مسلكو اي امرئ ضاقت عليه مذاهبه و باز گفت:
باي بلاء ام بأية نعمةتقدم قبلي مسلم و المهلب مقصود مسلم بن عمرو پدر قتيبة (مشهور) و مهلب بن ابي صفره.
يعني: كيست كه خبر بجوانمردان دهد كه برادر شما بزندان افتاده.
ص: 175
يك در سخت محكم و يك دربان حايل و مانع او شده. او دچار وضعي شده كه هرگز بمانند آن خشنود نبود. هر گاه بخواهد برخيزد زنجيرها او را ميكشد و مينشاند.
بساق او و بالاتر از قدم و مفصل او غل و زنجير سياه و سنگين و گنگ و سخت بسته شده آن زنجيرها راه رفتن او را دور و نزديك و غير معتدل ميسازد.
اين گرفتاري ناشي از گناه بزرگي نيست كه من مرتكب آن شده باشم ولي بدخواه و بدگو سعايت كرده و با دروغ مرا دچار نموده. پيش از اين در زمين فراخ گريز و گزير و راهي داشتم چه مردي باشد كه راهها بروي او بسته شود؟
ترجمه بيت اخير (از اشعار ديگر) نيز چنين است: با كدام امتحان و لياقت يا بموجب كدام بليه يا ضد آن نزول نعمت، مسلم و مهلب استحقاق برتري و تقدم بر من يافتهاند (مقام من از آن دو سالار ارجمندتر است).
عبيد اللّه با جمعي از رجال مذحج (قوم خود) مذاكره كرد كه نزد مصعب براي او شفاعت كنند و نيز بجوانان و دليران قبيله پيغام داد كه سلاح را زير لباس بپوشند و همراه بزرگان قوم بروند كه اگر شفاعت آنها مؤثر و سودمند شود چه بهتر و گر نه بر زندان هجوم ببرند و او را آزاد كنند او هم از درون زندان آنها را ياري خواهد كرد. چون بزرگان قوم نزد مصعب شفاعت كردند شفاعت آنها را پذيرفته او را آزاد نمود. او بخانه خود رفت و مردم براي تهنيت او رفتند. او بمردم گفت:
اين كار (امور مسلمين) اصلاح نخواهد شد مگر بوجود كساني مانند خلفاء گذشته (چهار يار پيشين) ما هم ميان خود مانند آنها كسي نميبينيم كه زمام امور خود را بدست او بسپاريم. اگر بنا شود هر كه دليري كند گرامي شود براي چه ما كارهاي خود را بدست كساني بسپاريم كه از ما بهترتر و دليرتر نباشند و بگردن خود بيعت كساني را بگذاريم كه از ما ارجمندتر و نيرومندتر نباشند. پيغمبر هم فرمود:
«لا طاعة- المخلوق في معصية اللّه تعالي»
هيچ مخلوقي در معصيت خداوند مستوجب طاعت
ص: 176
نيست و اينها همه مرتكب معصيت خداوند هستند. اينها در دنيا (و دنياپرستي) قوي هستند و در آخرت ضعيف ميباشند. (در طلب دنيا قوي و در طلب آخرت ضعيف هستند). براي چه اينها حرام را بر ما روا ميدانند و حال اينكه ما اهل (فاتحين) نخيله و قادسيه و جلولا، و نهاوند بوده و هستيم. ما نيزهها را با گلو و سينه پذيرفتيم و شمشيرها را بر پيشانيها دريافتيم. (جانبازي كرديم) براي چه بايد حق و فضل ما شناخته و ادا نشود؟ شما براي دفاع از حريم و خانوادههاي خود آماده شويد و نبرد كنيد.
من براي شما دگرگون شده و كار وارونه كردهام. (سير را وارونه گرفتم كنايه از برگشتن از وضع پيشين بوضع تازه كه مثل معروف: قلب له ظهر- المجن است).
من دشمني خود را نسبت بآنها آشكار ميكنم و «و لا قوة الا باللّه» هيچ نيروئي نيست مگر نيروي خداوند. از كوفه خارج شد و آغاز جنگ و ستيز نمود و غارت كرد. مصعب هم سيف بن هاني مرادي را نزد او فرستاد و پيشنهاد كرد كه ماليات بادرويا و املاك ديگر را باو بدهد و او دوباره مطيع باشد. او نپذيرفت. مصعب عدهاي بفرماندهي ابرد بن قره رياحي براي جنگ او فرستاد. عبيد اللّه با او نبرد كرد و ضربتي هم بروي وي زد و منهزم نمود. (مصعب) دوباره حريث بن يزيد را (با عدهاي) فرستاد، عبيد اللّه او را كشت. حجاج بن جاريه خثعمي و مسلم بن عمرو را براي جنگ او فرستاد، او با آنها مقابله كرد و هر دو منهزم شدند. مصعب باو پيغام داد كه اطاعت كند و هر چه بخواهد باو داده خواهد شد. ولايت و امارت هر شهر و كشوري را كه مايل باشد باو واگذار خواهد كرد. او قبول نكرد. او بمحل نرسي رفت. دهقان (حاكم) آنجا از او گريخت. مال (بيت المال) را برداشت و بقلوجه پناه برد. فرزند حر او را دنبال كرد و از عين غز (محل معروف) گذشت
ص: 177
در آنجا بسطام بن مصقله بن هبيره شيباني حاكم بود.
دهقان (نرسي) باو پناه برد. اهل محل بيرون آمده با عبيد اللّه جنگ نمودند. حجاج بن جاريه خثعمي هم بمدد آنها رسيد او بر عبيد اللّه حمله كرد ولي كاري نكرد و خود عبيد اللّه او را گرفتار نمود و نيز عبيد اللّه توانست بسطام بن- مصقله را (كه حاكم بود) اسير كند باضافه عده ديگري از اتباع او. آنگاه مالي را كه دهقان همراه داشت برد و اسراء را هم آزاد كرد و از آنجا بتكريت رفت و بگرفتن و استيفاي ماليات پرداخت. مصعب هم براي جنگ او ابرد بن قره رياحي و جون بن كعب همداني را با عده هزار سپاهي فرستاد مهلب هم يزيد بن مغفل را با عده پانصد مرد بمدد آنها فرستاد. يكي از اتباع عبيد اللّه باو گفت: عده بسياري براي نبرد تو آمدهاند، تو با آنها مقابله مكن او گفت: اين اشعار را در جواب او سرود:
يخوفني بالقتل قومي و أنااموت اذا جاء الكتاب المؤجل
لعل القنا تدلي باطرافها الغنيفنجدي كراماً نحتدي و نؤمل
أ لم تر أن الفقر يزري باهلهو ان الغني فيه العلي و التجمل
و انك الا تركب الهول لا تنلمن المال ما يرضي الصديق و يفضل يعني: قوم من مرا بقتل ميترسانند و حال اينكه من با اجل معين كه در كتاب ذكر و قيد و معلوم شده خواهم مرد شايد نيزه ثروت را بياويزد (با طعن نيزه ميتوان توانگر شد) آنگاه ما با كرم و عزت مال را بدست آورده ميبخشيم و تمتع ميكنيم و اميدوار ميشويم. مگر نميبيني (نميداني) كه تنگدستي مردم فقير را خوار و زار ميكند و مگر نميداني كه توانگري موجب ارجمندي و خوشگذراني ميگردد؟ تو اگر خود را دچار هول و رعب نكني هرگز بدارائي نميرسي كه با همان دارائي دوست را خشنود كني و (مال) بر همه چيز خواهد افزود.
ص: 178
عبيد اللّه با سيصد تن از اتباع خود با آن عده مدت دو روز جنگ كرد چون شب فرا رسيد طرفين متاركه كردند عبيد اللّه (در شب سيم) از تكريت بيرون رفت و باتباع خود گفت: من نزد عبد الملك بن مروان خواهم رفت شما آماده شويد و توشه برداريد. آنها هم مستعد رفتن شدند او گفت: من از اين ميترسم كه بميرم در حاليكه بمصعب و اتباع او آسيبي نرسانده باشم (انتقام نكشيده باشم) آنگاه راه كوفه را گرفت تا بكسكر رسيد، بيت المال را ربود و بكوفه رفت. در محل حمام جرير منزل گرفت. مصعب هم عمر بن عبيد اللّه بن معمر را براي دفع او فرستاد. او بجنگ پرداخت و از آنجا بمحل دير اعور رفت.
مصعب حجار بن ابجر را بتعقيب او فرستاد ولي خود حجار از او منهزم شد و نزد مصعب برگشت مصعب هم باو دشنام داد. بعد از آن جون بن كعب همداني را با او همراه و دوباره روانهاش كرد همچنين عمر بن عبيد اللّه بن معمر را بآن دو ملحق كرد. هر سه سردار با عده خود بجنگ او كمر بستند، عده مجروحين اتباع عبيد اللّه بن حر فزون گرديد. اسبهاي آنها هم بيپا شدند با همان وضع حجار را شكست دادند او گريخت ولي سايرين برگشتند و جنگ را از سر گرفتند سخت نبرد كردند. فرزند حر ناگزير از كوفه خارج شد. مصعب بيزيد بن حارث بن رويم شيباني كه حاكم مدائن بود نوشت كه بجنگ ابن حر مبادرت كند او هم فرزند خود حوشب را بدفع او فرستاد، نزديك با جسري با هم روبرو شدند. عبيد اله عده را كشت و بقيه گريختند. ابن حر بمدائن رسيد اهل شهر از بيم او تحصن كردند. عبيد اللّه آنها را ترك كرد، جون بن كعب همداني و بشر بن عبد اللّه اسدي بتعقيب او رفتند، جون در «حولايا» لشكر زد و بشر هم بمحل «تامرا» رسيد كه با فرزند حر نبرد كرد فرزند حر او را كشت و اتباع او را منهزم نمود، بعد از آن با جون بن كعب در محل حولايا روبرو شد، عبد الرحمن بن عبد اللّه بمبارزه او رفت كه ابن حر او را كشت. بعد از آن بشير بن عبد الرحمن بن بشير
ص: 179
عجلي بجنگ او كمر بست. جنگ بسيار سختي رخ داد ولي بشير تاب نياورده برگشت، ابن حر هم بسواد (عراق) رفت و در آنجا غارت ميكرد و ماليات را استيفا مينمود، سپس عبد الملك بن مروان را قصد كرد. چون بر او وارد شد عبد الملك او را گرامي داشت و با خود بر تخت نشاند و باو صد هزار درهم داده و بهر يكي از اتباع او هم مال داد، ابن حر باو گفت: لشكري با من بفرست كه با مصعب جنگ كنم، عبد الملك باو گفت:
تو با عده خود برو و مردم را هم بياري دعوت كن و منهم عده از مردان را بمدد تو خواهم فرستاد، او با عده خود كوفه را قصد كرد و در جنب انبار لشكر زد. اتباع او اجازه خواستند كه بكوفه بروند او بآنها اجازه داد و گفت: بياران و اتباع من اطلاع بدهيد كه من باينجا آمدهام. قيسيها (از قبيله قيس عيلان) مطلع شدند. نزد حارث بن ابي ربيعه والي كوفه از طرف ابن زبير رفتند و گفتند كه لشكري بفرست كه با عبيد اللّه جنگ كند و فرصت را غنيمت بداند زيرا در آن هنگام اتباع او پراكنده شد بودند والي هم با قيسيان يك سپاه عظيم فرستاد. بابن حر رسيدند. اتباع او گفتند، عده ما كم وعده آنها فزون است و ما تاب پايداري و نبرد نداريم. او گفت. هرگز من آنها را بحال خود نميگذارم. اين بيت شعر را هم بزبان آورد.
يا لك يوماً فات فيه نهيو غاب عني ثقتي و صحبي عجب روزيست كه غارت را در آن از دست دادهام. ياران و كسانيكه مورد اعتماد و وثوق من بودند غايب شدند.
آن سپاه بر او حمله كرد و اتباع او را پراكنده نمود خواستند او را اسير كنند ولي نتوانستند. او باتباع خود اجازه داد كه بروند آنها هم رفتند و كسي مانع و متعرض آنان نشد خود بتنهائي جنگ و دليري كرد، مردي از (قبيله) باهله كه كنيه او ابو كديه بود بر او (ابن حر) حمله كرد و نيزه را بتن وي فرو برد، سايرين هم از هر طرف او را سنگسار كردند آنها او را احاطه كرده ولي از شدت بيم نميتوانستند نزديك
ص: 180
شوند چون او را تير باران ميكردند و تيرها باو ميرسيد او ميگفت: آيا اين تير است يا دوك (شما زن هستيد و در خور دوك و ريسندگي ميباشيد). چون سخت مجروح شد و زخمهاي او افزون گرديد بيكي از معابر پيچيد ولي اسب او داخل نشد، او خود پياده شد و از آن معبر برودخانه رسيد و چون ميان رود رفت و كشتي بان او را بوسط نهر فرات رسانيد سواران از هر طرف بر آن كشتي مشرف و مسلط شدند، در آن كشتي عده نبطي (اقوام اصلي عراق) بودند، سواران بآنها گفتند، در كشتي مردي مورد تعقيب و طلب ما ميباشد كه امير المؤمنين او را پي كرده، مردي تنومند از ميان آن گروه بيگانه برخاست و خود را روي او انداخت دست و پاي او را بست در حاليكه خون از جراحات او جاري بود، هنگامي كه باهل كشتي اخطار كرده بودند. گفتند: اگر او را نگيريد و تسليم ما نكنيد ما شما را خواهيم كشت، ابن حر كه ديد او را گرفتار ميكنند جست و خواست خود را در آب اندازد كه آنها با پارو بر سر او زدند چون ديد او را نزد قيسيان خواهند برد گريبان مردي را كه او را گرفته بود گرفت و او را با خود كشيد و در آب انداخت كه هر دو غرق شدند، در علت تمرد و قتل او همچنين گفته شده او هميشه نرد مصعب بن زبير ميرفت چون ديد ابن زبير ديگري را بر او مقدم ميداشت بعبد اللّه بن زبير نوشت و گله كرد و از لشكر كشي مصعب بجنگ فرزند مروان او را بر حذر نمود و اين قصيده را سرود كه بعضي از آن اين است:
ابلغ امير المؤمنين رسالةفلست علي راي قبيح اواربه
أ في الحق ان اجفي و يجعل مصعبوزيرا له من كنت فيه احاربه
فكيف و قد اتيتكم حق بيعتيو حقي يلوي عندكم و اطالبه
ص: 181 و ابليتكم مالا يضيع مثلهو واسيتكم و الامر صعب مراتبه
فلما استنار الملك و انقادت العديو ادرك من ملك العراق رغائبه
جفا مصعب عني و لو كان غيرهلا صبح فيما بيننا لا اعاتبه
لقد رابني من مصعب ان مصعباًاري كل دني غش لنا هو صاحبه
و ما انا ان خليتموني بواردعلي كدر قد غص بالماء شاربه
و ما لامري الا الذي اللّه سائقاليه و ما قد خط في الزبر كاتبه
اذا فمت عند الباب ادخل مسلماًفيمنعني ان ادخل الباب حاجبه وزن مصراع اول مختل است و بايد چنين يا مانند اين باشد. (فبلغ بجاي ابلغ يا اگر ما قبل داشته باشد باو او عطف ميتوان گفت: و ابلغ) يعني اين رساله (نامه يا پيغام و بالاخره قصيده) بامير المؤمنين (عبد اللّه بن زبير) ابلاغ كن كه من واجد انديشه و راي بد كه بدان خدعه كنم نخواهم بود، (صريحاً ميگويم) آيا حق اينست كه نسبت بمن جفا شود و مصعب كسي را وزير كند كه من در راه دوستي مصعب با او (كه دشمن بود) جنگ كردهام. اين كار چگونه خواهد بود و حال اينكه من حق بيعت خود را ادا كردم و حق من نزد شما پامال ميشود و من بايد ترا مطالبه كنم، من شما را آزمودم مانند من كسي نبايد حق او تضييع شود، من با شما مواسات كردم در حالي
ص: 182
كه كار بسيار سخت بود. چون كار روشن و ملك مستقر و دشمن مطيع و منقاد شد و هر چه از ملك عراق خواسته شده بدست آمد. مصعب جفا كرد و از من رو برگردانيد، اگر ديگري غير از او بود هرگز من گله نميكردم من در مصعب شك و ريب دارم زيرا او دوست هر خائن سياه اندرون شده من كسي نيستم اگر مرا ترك كنيد آب گل آلود بنوشد (تحمل خواري كند)، براي انسان جز قضا و قدر و آنچه خداوند براي او مقدر كرده و آنچه در كتاب نوشته شده چيز ديگري نيست من اگر بر در كاخ مصعب بايستم دربان مسلم را اجازه ميدهد و مانع من ميشود، (مقصود مسلم باهلي پدر قتيبه كه بمرتبه ارجمند رسيد).
مصعب او را بزندان سپرد او از درون زندان با او خطاب و عتاب (با شعر و نثر) داشت، او يك قصيده در هجا و مذمت قيس عيلان سروده بود يك بيت آن اين است.
أ لم تر قيسا قيس عيلان برقعتلما ها و باعت نبلها بالمغازل يعني مگر نميبيني كه قبيله قيس عيلان ريشهاي خود را برقع كرده و تيرها را فروخته و با دوك معاوضه كرده است؟
زفر بن حارث كلائي بمصعب نوشت كه من ترا از جنگ زاده زرقا، مقصود عبد الملك بن مروان (جده پدرش زرقاء روسبي رسمي و علم دار بود) بينياز كردهام و حال اينكه فرزند حرقيس را (قبيله زفر) هجا ميكند.
اتفاقا جمعي از بني سليم (قبيله قيس) ابن حر را اسير كردند او گفت.
من چنان نگفته بودم بلكه چنين.
الم تر قيساً قيس عيلان اقبلتو سارت الينا في القنا و القبائل يعني مگر نميبيني كه قيس قيس عيلان با نيزهها و قبايل خود نزد ما پيش آمده است؟
(گفته شده) مردي از آنها عياش نام او را كشت، (اين روايت ديگريست غير از روايت غرق و اصح روايات همان بود كه اول نقل شد)
،
ص: 183
بيان بعضي حوادث
گفته شده در آن سال براي حج چهار علم افراشته شد. يكي براي ابن حنفيه و اتباع او دومي پرچم ابن زبير و ياران او. سيمي لواي بني اميه و چهارمي درفش نجده حروي (خارجي) بود. ميان آنها هم جنگ و ستيز واقع نشد و فتنه هم رخ نداد. ياران ابن حنفيه بهترين و سالمترين دستهها بودند. حاكم مدينه از طرف ابن زبير جابر بن اسود بن عوف زهري بود. والي بصره و كوفه هم ابن زبير (مصعب) و قاضي كوفه عبد اللّه بن عتبة بن مسعود و قاضي بصره هشام بن هبيره و والي خراسان عبد اللّه بن خازم بودند. عبد الملك بن مروان در شام بدشمني ابن زبير كمر بسته بود. عبد اللّه بن عباس هم در سنه شصت و هشت زندگاني را بدرود گفت. سن او بالغ بر هفتاد و چهار سال گرديد. غير از اين هم گفته شده. عدي بن حاتم طائي هم در گذشت. گفته شده او در سنه شصت و شش وفات يافت عمر او بالغ بر صد و بيست سال شده بود. ابو واقد ليثي هم در گذشت، نام او حارث بن مالك بود. در آن سال ابو شريح خزاعي وفات يافت نام او خويلد بن عمرو كعبي معروف بود. (شريح) با شين نقطه دار و عبد الرحمن بن خاطب بن ابي بلتعه كه در زمان پيغمبر متولد شده بود وفات يافت. حاطب با حا بينقطه و (بلتعه) با باء يك نقطه و تاء دو نقطه بالا و عين بينقطه كه همه بفتح است
.
ص: 184
سنه شصت و نه
بيان قتل عمرو بن سعيد اشدق
در آن سال عمرو بن سعيد بن عاص با عبد الملك بن مروان مخالفت و ستيز كرد و در دمشق علم عصيان را بر افراشت عبد الملك او را كشت. گفته شده آن حادثه در سنه هفتاد رخ داد علت آن اين بود عبد الملك بن مروان پس از مراجعت از قنسرين در دمشق اقامت نمود و مدت اقامت او غير محدود بود بعد از آن قرقيسيا را قصد كرد كه در آنجا زفر بن حارث كلائي بود. عمرو بن سعيد هم همراه عبد الملك بود چون بمحل بطنان حبيب رسيدند عمرو باتفاق حميد بن حريث كلبي و زهير بن ابرد كلبي شبانه از او جدا شد و بدمشق رفت. در دمشق عبد الرحمن بن ام حكم ثقفي از طرف عبد الملك والي بود. چون خبر كشتن عمرو بن سعيد را شنيد از شهر گريخت عمرو داخل شد و خزاين و اموال را ربود و خانه ابن ام را ويران كرد مردم را گرد خود جمع و خطبه نمود و بآنها اميد و نويد داد. چون صبح شد عبد الملك عمرو را نديد پرسيد گفته شد او بدمشق رفته و علم عصيان را بر افراشته عبد الملك برگشت و چند روزي با او جنگ كرد. عمرو حميد بن حريث كلبي را بفرماندهي
ص: 185
اسواران فرستاد عبد الملك در قبال او سفيان بن ابرد كلبي را روانه كرد (هر دو از يك قبيله). چون عمرو زهير بن ابرد را بميدان جنگ ميفرستاد عبد الملك حسان بن مالك بن بجدل را بمقابله وا ميداشت پس از آن عبد الملك و عمرو با هم صلح كردند و يك عهد نامه نوشتند و عبد الملك باو امان داد. عمرو با سواران خود نزد عبد الملك رفت. او سواره رفته تا بخيمه و بارگاه عبد الملك رسيد و اسب خود را واداشت طنابها را درهم و برهم كند (بقصد تحقير) طناب پاره شد و خيمه بر سر عبد الملك افتاد بعد از آن (خيمه را بر افراشتند) بر عبد الملك وارد شد و هر دو يك ديگر را ملاقات كردند. عبد الملك با كريب بن ابرهه حميري در قتل عمرو مشورت كرد او گفت من در اين كار شتر ماده يا نر ندارم (نفع و ضرر ندارم) حمير هم بسبب (همين كارها عدم نفع و ضرر) هلاك شدند. (حمير در يمن پادشاهي داشتند- قبايل مشهور و اشراف يمن بودند) چون عبد الملك براي احضار عمرو كسي را فرستاد رسول كه وارد شد ديد عبد اللّه بن يزيد بن معاويه (مدعي خلافت) نزد عمرو نشسته باو گفت:
اي ابا اميه (كينه عمرو) تو نزد من از دو حسن سمع و بصر گراميتر هستي. من چنين صلاح ميدانم كه تو نزد او نروي. عمرو پرسيد: چرا؟ گفت: تبيع پسر زن كعب الاحبار (دانشمند يهودي كه مسلمان شد او و فرزندش پيش گوئي ميكردند) گفت يكي از بزرگان بني اسماعيل (قريش و اهل مكه) بدمشق بر ميگردد و دروازهها را ميبندد (تمرد و تحصن ميكند) بعد از آنها خارج ميشود و مدتي نميگذرد كه كشته ميشود. عمرو گفت: بخدا اگر من بخواب فرو روم فرزند زرقاء (عبد الملك) قادر بر بيدار كردن من نخواهد بود و جرأت اين را ندارد كه مرا بيدار كند. من ديشب در عالم رويا عثمان را ديدم كه پيراهن خود را بمن داد و پوشانيد. (اشاره بكشته شدن كه پيراهن عثمان بخون آغشته شده بود.) عبد اللّه بن يزيد شوهر دختر عمرو (دامادش) بود. عمرو برسول گفت امشب نزد او خواهم رفت. چون شب فرا رسيد عمرو
ص: 186
زره بر تن گرفت و قبا روي آن پوشيد كه پيدا نشود. شمشير خود را هم بگردن آويخت. حميد بن حريث كلبي نزد او بود. چون برخاست و خواست برود پاي او بگليم گرفت (لغزيد و افتاد) حميد باو گفت: اگر پند مرا بشنوي نزد او نخواهي رفت زن كلبي (او از قبيله كلب كه زن يزيد هم از آن قبيله بود) مانند آن سخن را باو گفت: او اعتنا نكرد و با عده صد تن از غلامان خود رفت.
عبد الملك هم بني مروان را نزد خود جمع و حاضر نمود. چون بدر كاخ رسيد باو اجازه دخول داده شد. (مانع ورود غلامان شدند) چون بصحن كاخ رسيد فقط يك غلام پشت سر خود ديد. نگاه كرد و بني مروان را گرد عبد الملك ديد. حسان بن بجدل كلبي و قبيصة بن ذويب خزاعي هم بودند. چون آن جماعت را ديد خطر و شر را احساس كرد. برگشت و بغلام خود گفت: برو به يحيي برادرم خبر بده كه بيايد. غلام سخن او را ندانست و گفت: لبيك عمرو بآن غلام گفت: برو بجهنم كه خدا ترا بآتش بسوزاند. عبد الملك بحسان و قبيصه اجازه رفتن داد. هر دو برخاستند بروند. شنيد كه عمرو بآن غلام ميگفت: گم شو. چون حسان و قبيصة از كاخ خارج شدند درهاي قصر بسته شد.
عمرو بر عبد الملك وارد شد و او مرحبا گفت. سپس گفت: اي ابا اميه اينجا بر تخت با من بنشين. مدتي هم با او گفتگو كرد. سپس بغلام خود گفت: اي ابا اميه اينجا بر تخت با من بنشين. مدتي هم با او گفتگو كرد. سپس بغلام خود گفت: اي غلام شمشير او را بگير. عمرو گفت: اي امير المؤمنين «انا للّه» عبد الملك گفت: آيا تو توقع داري با من بر يك تخت بنشيني در حاليكه شمشير خود را بگردن آويخته باشي (عرب شمشير را بكمر نميبست). شمشير را از او گرفتند باز هم بسخن خود را ادامه دادند عبد الملك گفت: اي ابا اميه هنگامي كه تو مرا خلع كردي من سوگند ياد كردم كه اگر ديدهام بتو باز شود و قدرت پيدا كنم ترا بند كنم و غل و زنجير بگردن و دست تو بيندازم. بني مروان بعبد الملك گفتند. آيا بعد از بند (براي انجام سوگند) آيا او را
ص: 187
آزاد و رها خواهي كرد؟ گفت: آري. پس ميخواستيد نسبت بابي اميه چه كنم؟
بني مروان گفتند: سوگند امير المؤمنين را بانجام رسان. عمرو گفت خداوند قسم ترا پايان دهد و بجا رساند اي امير المؤمنين. عبد الملك از زير فرش خود زنجيري بيرون كشيد و گفت: اي غلام برخيز و دست او را ببند. عمرو گفت: ترا بخدا اي امير المؤمنين مرا با اين حال بيرون مبر و نزد مردم رسوا مكن. عبد الملك گفت: اي ابا اميه هنگام مرگ هم خدعه ميكني؟ نه بخدا هرگز ترا با اين غل و زنجير ميان مردم نخواهم برد. آنگاه زنجير را گرفت و كشيد تا او را بر تخت زد و دندان او را شكست. عمرو گفت: ترا بخدا اي امير المؤمنين استخوانم شكست. بدتر از اين كاري مكن (مكش). عبد الملك گفت بخدا قسم اگر بدانم تو مرا زنده خواهي داشت زندهات ميگذاشتم و اگر بدانم تو لايق اصلاح حال قريش هستي ترا آزاد ميكردم ولي هرگز دو مرد در يك شهر جمع نشده و مگر حتماً بايد يكي ديگري را اخراج كند چون عمرو يقين كرد كه او را خواهد كشت. گفت: اي زاده زرقاء غدر و خيانت ميكني؟ گفته شده چون دندان عمرو شكسته شد او دست بدهان خود ميبرد.
عبد الملك باو گفت: اي عمرو من چنين ميبينم كه دندان پيش تو بسيار گرامي بوده كه زندگاني براي تو بعد از آنها گوارا نخواهد بود. مؤذن نماز عصر را اعلان كرد.
عبد الملك هم براي نماز رفت و ببرادر خود عبد العزيز فرمان داد كه او را بكشد.
عبد العزيز هم برخاست و شمشير را آخت عمرو باو گفت: ترا بخدا براي احترام خويش تو متصدي كشتن من مباش. كسي كه خويشي او دورتر باشد مرا بكشد. او هم شمشير انداخت و نشست. عبد الملك هم نماز را تسريع كرد و برگشت. بكاخ رفت و درها را بست. مردم هم ديدند هنگامي كه عبد الملك از قصر خارج ميشد عمرو همراه او نبود.
به يحيي بن سعيد (برادر عمرو) خبر دادند. او با مردم رسيد كه هزار غلام عمرو با او بودند.
بسياري از دوستان و ياران هم همراه او بودند. شروع بغوغا و فرياد كردند و بر در كاخ
ص: 188
عبد الملك ازدحام نمودند و فرياد زدند. اي ابا اميه ما بايد صداي ترا بشنويم (كه بدانيم زنده هستي). حميد بن حريث و زهير بن ابرد نيز با يحيي (برادر عمرو) همراه بودند كه هر دو (با عده خود و غلامان) بر كاخ حمله كردند و در را شكستند و مردم را با شمشير زدند. وليد بن عبد الملك را نيز ضربتي بر سر خورد. ابراهيم بن عربي صاحب ديوان او را كشيد و بخانه قراطيس (جمع قرطاس- دفتر خانه) برد. عبد الملك هم بعد از نماز برگشت و ديد كه عمرو هنوز زنده است بعبد العزيز (برادر خود) گفت: چرا او را نكشتي؟ گفت: او بمن سوگند داد و خويشي را ياد آوري كرد و من بر او رقت كردم گفت: خدا مادرت را رسوا كند كه بر عقب خود بول مينمود (كنايه از بدوي بودن مادرش كه آداب شهرنشينان را نداشت و در صحرا قضاء حاجت ميكرد و اين نحو ناسزا نزد همه معروف بود). تو بآن مادر بيشتر شباهت داري. عبد الملك خود حربه را برداشت و بتن عمرو فرو برد. كاري نكرد. دوباره زخم زد و باز كاري نكرد.
دست بر بازوي عمرو زده زره را زير قبا ديد گفت: زره پوشيدي؟ پس تو آماده كارزار بودي. تيغ (صمصامه) را برداشت دستور داد كه عمرو را بر زمين بزنند. آنگاه بر سينه او نشست و (بدست خود) سرش را بريد و آن شعر را خواند:
يا عمرو آن لا تدع شتمي و منقصتياضربك حيث تقول الحعامة اسقوني يعني اي عمرو اگر دشنام و عيبجوئي و ناسزا گفتن مرا ترك نكني من ترا ميزنم تا سرت بگويد مرا سيراب كنيد (تا زنده هستي و سخن بگويي و طلب كني).
عبد الملك (از شدت عزم) لرزيد و حال ارتعاش بخود گرفت. او را برداشتند و بر تخت خود نشاندند. او گفت: هرگز چنين روزي را نديده بودم. قاتل (خود را گويد) دنياپرست است طالب آخرت نميباشد. (در راه خدا او را نكشتم).
يحيي و اتباع او بر بني مروان هجوم كردند و داخل قصر شدند بني مروان بدفاع برخاستند. عبد الرحمن بن ام حكم هم سر بريده (عمرو) برداشت و ميان آنها انداخت
ص: 189
عبد العزيز بن مروان هم كيسههاي زر مسكوك را براي مردم انداخت آنها سرگرم غارت شدند. چون مردم سر بريده و مال را ديدند مال را ربودند و پراكنده شدند.
بعد از آن عبد الملك همان مال را از اشخاص پس گرفت و در بيت المال نهاد. گفته شده. عبد الملك كه براي نماز رفته بود قتل عمرو را بغلام خود ابن زعيريه دستور داده بود و او عمرو را كشت و سرش را براي مهاجمين انداخت. يحيي هم سر شكسته كه سنگ بر او اصابت كرده بود برگشت. عبد الملك دستور داد تخت او را بمسجد ببرند. خود بمسجد رفت و براي مردم نشست. در آن هنگام وليد فرزند خود را تفحصي كرد و گفت: بخدا اگر او را كشته باشند كه انتقام كشيدهاند. ابراهيم بن عربي كناني رسيد و گفت: او نزد من است. زخم برداشته و باكي بر او نيست يحيي بن سعيد را نزد عبد الملك بردند. دستور داد او را بكشند. عبد العزيز برخاست و گفت: جانم فداي تو باد. آيا ميخواهي تمام بني اميه را بكشي. آن هم در يك روز؟ دستور داد يحيي را بزندان بسپارند. خواست عنبسه بن سعيد را بكشد باز عبد العزيز شفاعت كرد. خواست عامر بن اسود كلبي را بكشد باز عبد العزيز شفاعت كرد. دستور داد فرزندان و خانواده عمرو بن سعيد را زنداني كنند بعد از آن آنها را با عم خود آنها يحيي نزد مصعب بن زبير فرستاد. بعد عبد الملك بهمسر عمرو كه از قبيله كلب بود پيغام داد كه عهدنامه صلح را بدهد كه او نوشته و بعمرو داده بود آن زن برسول عبد الملك گفت: بر گرد و باو بگو آن عهد نامه در كفن عمر و مندرج شده كه روز رستاخيز با همان عهد نامه عبد الملك را نزد خداوند محاكمه خواهد كرد.
عبد الملك و عمرو هر دو منتسب باميه (از بني اميه) بودند. او عبد الملك بن مروان بن حكم بن ابي العاص بن اميه و آن ديگر عمرو بن سعيد بن عاص بن اميه بود مادر عمرو هم ام البنين دختر حكم عمه عبد الملك بود. چون عبد الملك مصعب را كشت
ص: 190
و مردم متابعت كردند. فرزندان عمرو كه چهار تن اميه و سعيد و اسماعيل و محمد بودند بر عبد الملك وارد شدند. آنها را ديد و گفت: شما خانواده هستيد هميشه خود را افضل و احق و اولي ميدانيد ولي خداوند اين كار را بشما اختصاص نداد. آنچه ميان من و پدر شما بود تازه نبود بلكه از قديم بوده كه از بزرگان و اولياء شما يك نحو تسلط و برتري نسبت باولياء ما در زمان جاهليت ادعا ميشد. او باميه كه بزرگترين فرزند عمرو بود خطاب ميكرد. او نتوانست پاسخ دهد ولي سعيد بن عمرو كه فرزند اوسط بود گفت: اي امير المؤمنين. چرا كار جاهليت را بحساب امروز ما آوردي.
خداوند براي ما اسلام را آورد و اين دين هر چه در جاهليت بود ويران نمود. خداوند هم وعده بهشت داد و از دوزخ بر حذر كرد. اما آنچه ميان تو و عمرو بود كه او پسر عم تو بود و تو بهر كاري كه نسبت باو كردي داناتر هستي. عمرو هم نزد خداي خود رفت خداوند هم بهترين محاسب (و پاداش دهنده است). بجان خود قسم اگر تو بخواهي ما را بگناه ديگري كيفر دهي بدان كه زير زمين براي ما از روي زمين بهتر و گواراتر است. عبد الملك متأثر شد و رقت كرد و گفت:
پدر شما مرا ميان دو چيز محصور كرد يا او بايد مرا بكشد يا من بايد او را بكشم. من كشتن او را بر قتل خود ترجيح دادم. اما شما بايد بدانيد كه من در نگهداري و خويشپرستي نسبت بشما كوتاهي نخواهم كرد. آنگاه صله و انعام بآنها داد و نيكي كرد و مقرب داشت. گفته شده: خالد بن يزيد روزي بعبد الملك گفت: من از اين تعجب ميكنم كه چگونه توانستي عمرو را غافل گير كني؟ عبد الملك گفت:
ادنيته مني ليسكن روعهو اصول صولة حازم متمكن
غضباً و محمية لدين اندليس المسي سبيله كالمحسن يعني: من او را بخود نزديك كردم كه آرام باشد و نترسد تا من بر او چيره شوم و از روي حزم صولت و سطوت كنم. من براي اين غضب كردم كه اين آئين را
ص: 191
حمايت كنم كه ميان بد كار و نكو كار تفاوت بسيار است (بد كار را بايد كيفر داد و نكو كار را پاداش) گفته شده: علت خلع و قتل عمرو عزم عبد الملك بر لشكر كشي براي جنگ مصعب بود زيرا عمرو بعبد الملك گفته بود كه تو ميخواهي بعراق بروي و حال اينكه پدرت اين كار را براي من بعد از خود گذاشته (و لا يتعهد) و من با همين شرط با او همراهي و جنگ كردم تو اين كار را براي من مسلم بدار (كه بعد از تو خليفه باشم).
عبد الملك باو جواب نداد. او هم بدمشق برگشت كه شرح قتل او گذشت. گفته شده عبد الملك او را بحكومت دمشق منصوب كرده بود كه او تمرد و تحصن كرد خدا داناتر است.
چون عبد اللّه بن زبير برگشتن عمرو آگاه شد گفت: فرزند زرقاء (روسبي زاده) نواخته شيطان را كشت:» وَ كَذلِكَ نُوَلِّي بَعْضَ الظَّالِمِينَ بَعْضاً بِما كانُوا يَكْسِبُونَ» يعني چنين است كه ما ستمگران را يكي بر ديگري مسلط ميكنيم كه پاداش كارهاي آنها باشد.
خبر قتل او بابن حنفيه رسيد گفت: «فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلي نَفْسِهِ» هر كه پيمان بشكند خود را ميشكند.
روز قيامت هم براي او پرچمي خواهند افراشت كه آن پرچم باندازه خيانت خود باشد
.
ص: 192
بيان عصيان جراجمه در شام
چون عمرو بن سعيد بر عبد الملك تمرد كرد. يكي از سرداران شام در كوهستان لكام عصيان و قيام نمود بسياري از جراجمه (قوم بومي) و نبطها (بوميان و غير عرب) و غلامان گريخته و متمرد از مسلمين گرد او جمع شدند او هم آنها را بلبنان سوق داد.
چون عبد الملك از كار عمرو فراغت يافت. بآن قاعد متمرد پيغام داد كه اطاعت كند و او در هر روز جمعه هزار دينار باو خواهد داد. او هم قبول و از فتنه و فساد خودداري نمود.
عبد الملك هم سحيم بن مهاجر را نزد او فرستاد بدشمني عبد الملك تظاهر كند او بصورت يك مرد ناشناس در آمد و آغاز عداوت و بدگوئي از عبد الملك را نمود. دشنام ميداد و ناسزا ميگفت و باو وعده داد كه رخنه را كه بعبد الملك ميرساند باو نشان بدهد و كاري براي او انجام دهد كه بهتر از آرامش و صلح خواهد بود او هم قبول و باو اعتماد كرد. سحيم مرد ناشناس (گماشته عبد الملك) ظاهر آبياري و جانب داري آن قائد عده خود را آماده كرد و آنها از غلامان عبد الملك و بني اميه بودند. همچنين عده از سپاهيان و دليران كه آنها را براي روز سخت ذخيره كرده بود با او فرستاد.
آنها را در يك محل مخفي كمين گذاشت. سپس منادي او سحيم بنفع قائد
ص: 193
متمرد) فرياد زد هر كه از غلامان و ياران بني اميه نزد ما آيد آزاد و آسوده خواهد بود و نام او در دفتر سپاهيان ما ثبت خواهد شد. مقصود او نزديك كردن همان عده كه خود برگزيده بود. بسياري از همان عده آماده نزد او رفتند. چون عده او تكميل شد شوريد و آن قائد خارجي را با عده از روميان كه همراه او بودند كشت. همچنين قوم جراجمه و نبط. منادي هم ندا داد كه هر كه از آنها دست بكشد در امان خواهد بود همه تسليم و پراكنده شدند و هر يكي بمحل خود برگشتند. او نزد عبد الملك برگشت و غلامان عبد الملك و بني اميه را بر حسب وعده آزاد و نام آنها را در دفتر ثبت نمود
.
ص: 194
بيان بعضي حوادث
در آن سال زهير بن قيس امير افريقا كشته شد. ما خبر قتل او را در حوادث سنه شصت و دو بيان نموديم. در آن سال مردي از خوارج تحكيم كرد (شوريد و گفت لا حكم الا اللّه). او شمشير كشيد و نعره زد. جمعي هم با او همراهي كردند ولي خدا دست آنها را كوتاه كرد و همه كشته شدند. آن مرد خارجي هم در محل سنگ اندازي (از مناسك حج) كشته شد.
در آن سال عبد اللّه بن زبير امير حاج بود امير كوفه و بصره هم برادرش مصعب و قاضي كوفه شريح و قاضي بصره هشام بن هبيره و امير خراسان عبد اللّه بن خازم بودند. در آن سال ابو الاسود دولي وفات يافت. سن او هشتاد و پنج سال بود
.
ص: 195
آغاز سنه هفتاد
اشاره
در آن سال روميان تجمع كرده بر اعراب مقيم شام شوريدند. عبد الملك با پادشاه آنها صلح كرد بشرط اينكه در هر روز آدينه هزار دينار باو بدهد. (شرح آن گذشت. اكنون در آغاز مجلد چهارم كامل، بآن اشاره ميشود) در آن سال مصعب سوي مكه رفت. بر حسب روايت بعضي (از راويان). اموال بسياري هم با خود حمل كرده بود. اسبها و چهارپايان بسيار ميان قوم خود تقسيم كرد شترهاي بسياري هم قربان كرد. در آن سال عبد اللّه بن زبير امير حاج بود.
عمال و حكام و امراء او در شهرستانها همانها بودند كه پيش از اين نام برده شدند.
بيان واقعه جفره
در آن سال عبد الملك بن مروان بقصد مصعب لشكر كشيد خالد بن عبد اللّه بن خالد بن اسيد باو گفت: اگر مرا ببصره روانه كني و با من يك عده سوار و لو كم باشد بفرستي من اميدوارم كه بصره را براي تو بگيرم عبد الملك او را با يك عده از خواص پنهاني فرستاد او هم بر عمرو بن اصمع
ص: 196
وارد و مهمان او شد. گفته شده او بر علي بن اصمع باهلي وارد شد.
عمرو هم بعباد بن حصين كه رئيس شرطه ابن معمر و ابن معمر جانشين مصعب در بصره بود پيغام داد كه من بخالد پناه دادهام ميل دارم تو بر پناهندگي او آگاه شوي كه پشتيبان من باشي. رسول در وقتي باو رسيد كه او از اسب پياده شده بود.
عباد برسول گفت: بخدا من زين را از اسب بر نميدارم تا اينكه با خيل خود بر او حمله كنم. چون رسول برگشت و جواب داد ابن اصمع بخالد گفت: الساعه عباد با سوار ميرسد و من قادر بحمايت و دفاع از تو نخواهم بود. بهتر اين است كه تو بمالك بن مسمع پناه ببري. خالد از شدت بيم دويد سوار اسب شد و تاخت كرد در حالي كه حتي نتوانسته بود پا در ركاب بگذارد و با شتاب بمالك رسيد و گفت: بمن پناه بده او هم باو پناه داد و بقبيله خود بكر بن وائل و قبيله ازد اطلاع داد. نخستين پرچمي كه افراشته شد پرچم بني يشكر بود. عباد هم با خيل خود رسيد هر دو طرف در قبال يك ديگر صف كشيدند ولي دست دراز نكردند.
روز بعد بطرف «جفره» نافع بن حارث رفتند. با خالد هم عدهاي از بني تميم بودند كه صعصعة بن معاويه و عبد العزيز بن بشر و مرة بن محكان و گروهي ديگر در مقدمه آنها بودند.
همراهان خالد خود اهل جفره بودند (اهل همان محل) و اتباع ابن معمر (والي بصره كه آنها را قصد كردند) هوا خواه فرزندان زبير بودند. از همراهان خالد عبد اللّه ابن بكره (برادر زاده زياد از مادر كه سميه بود) و حمران بن ابان و مغيرة- بن مهلب بودند. از هواخواهان ابن زبير قيس بن هيثم سلمي بود. مصعب هم زحر بن قيس جعفي را با هزار سوار بمدد ابن معمر فرستاد. عبد الملك هم عبيد- اللّه بن زياد بن ظبيان (غير از عبيد اللّه كه كشته شده بود) را بياري خالد فرستاد.
عبيد اللّه كساني را ببصره فرستاد كه تجسس كنند. جواسيس برگشتند و خبر دادند كه
ص: 197
مردم دو دسته و پراكنده شدهاند. او نزد عبد الملك برگشت و خبر داد. جنگ ما بين دو دسته (در جفره) واقع شد. مدت چهارده روز طول كشيد. نمايندگان طرفين براي صلح سعي كردند. صلح بر اين قرار گرفت كه خالد از بصره خارج شود (و نزد عبد الملك در شام) برگردد. مالك هم او را از پناه خود راند و خود مالك بمحل نباج كوچ كرد. عبد الملك هم (كه از دمشق خارج شده بود) بدمشق برگشت.
مصعب هم هيچ كاري نداشت جز اينكه بصره را قصد (و آرام) كند. او اميدوار بود كه بخالد برسد (و با او نبرد كند). او را در آنجا نيافت كه خارج شده بود مصعب بر ابن معمر غضب كرد. موافقين خالد را احضار نمود و بآنها دشنام داد. به عبد اللّه بن ابي بكره گفت: اي فرزند مسروح تو زاده يك ماده سگ هستي. كه سگها بر آن ماده جمع شده از هر يكي يك توله بيك رنگ زائيد. سرخ و زرد و سياه كه هر يكي بپدر خود رفتهاند در حاليكه پدرت بنده بود از حصار طائف فرود آمد و برسول اكرم پناه برد. بعد از آن ادعا كرديد كه ابو سفيان با مادر شما زنا كرده (كه زياد زنا- زاده را زائيد). بخدا قسم اگر تو در اين شهر بماني من ترا بمنتسبين خود خواهم رسانيد، (خواهم كشت و با مثال عبيد اللّه بن زياد كه كشته شده خواهم رسانيد).
بعد حمران را خواند و باو گفت: تو بيگانه و عجم و نبطي و مادرت يهودي بود در قريه عين التمر اسير شدي. بحكم بن منذر بن جارود و عبد الله بن فضاله زهراني و علي بن اصمع و عبد العزيز بن بشر و جماعت ديگري دشنام داد و توبيخ و ملامت كرد و هر يكي از آنها را صد تازيانه زد و ريش و موي سر آنها را تراشيد و خانه آنها را ويران كرد. و آنها را سه روز در آفتاب نگهداشت و حبس كرد و بعد در- خيابانهاي بصره گردانيد و رسوا كرد و بآنها سوگند داد كه زن بانو و آزاد نگيرند (بلكه با كنيزان ازدواج كنند) خانه مالك بن مسمع را ويران كرد و هر چه داشت به يغما برداشت يكي از غارتيها كنيز مالك بود كه او را بخود اختصاص داده و
ص: 198
او عمر بن مصعب را زائيد. مصعب مدتي در بصره زيست و بعد بكوفه رفت. در آنجا بود تا براي جنگ عبد الملك بن مروان لشكر كشيد.
(مغيره) بضم ميم و با غين و راء است. (خالد بن اسيد) بفتح همزه و كسر سين است. (جفره) بضم جيم و سكون فاء است. در آن سال عاصم بن عمر بن الخطاب كه جد عمر بن عبد العزيز بود در گذشت: او جد مادري عمر بن عبد العزيز بود و ده سال مانده بوفات پيغمبر متولد شد
.
ص: 199
بيان قتل عمير بن حباب بن جعده سلمي
در آن سال عمير بن جعده سلمي كشته شد. اكنون جنگ ميان قيس و تغلب (دو قبيله) را شرح ميدهيم كه آن جنگ بقتل عمير كشيد. علت آن اين بود كه چون واقعه مرج راهط پايان يافت و زفر بن حارث كلائي بقرقيسيا رفت چنانكه بدان اشاره كرديم. عمير هم با مروان بن حكم بيعت كرد ولي بسبب كشتن قيس در واقعه مرج كينه در دل داشت. چون مروان عبيد اللّه بن زياد را (با لشكر) بجزيره و عراق فرستاد عمير همراه او بود كه با سليمان بن صرد خزاعي در محل عين الورده جنگ كرد و بعد از آن براي مقابله با زفر بقرقيسيا رفت. عمير او را منصرف كرد و گفت: بهتر اين است كه بموصل برويم و آن قبل از رسيدن سپاه مختار او هم رفت و با لشكر ابراهيم بن اشتر در محل خازر جنگ كرد. عمير بطرف ابراهيم رفت و سپاه عبيد اللّه منهزم و خود او هم كشته شد. عمير هم بقرقيسيا رفت و با زفر متحد شد. هر دو شروع كردند بتعقيب قبيله كلب و يمانيها و خونخواهي مقتولين قيس گروهي از قبيله تغلب هم با آنها همراه بودند كه با آنها متحد شده جنگ ميكردند و راهنمائي مينمودند. عبد الملك بمقابله مصعب مشغول بود كه عمير آنرا مغتنم شمرده بر نصيبين تسلط يافت.
ص: 200
بعد از آن از ماندن در قرقيسيا بستوه آمد ناگزير از عبد الملك امان خواست و باو ملحق شد عبد الملك هم خيانت كرده او را بزندان افكند. زندان بان هم ريان غلام عبد الملك بود عمير هم زندان بان و ساير نگهبانان را شراب داد و مست كرد و خود با كمند از ديوار فرود آمد و گريخت و باز بجزيره برگشت و در كنار رود بليخ ميان رقه و حران اقامت نمود در آنجا قيس قبيله او گرد او تجمع نمودند و او با آنها قبيله كلب و يمانيها را غارت ميكرد. بعضي از افراد قبيله او بزنان تغلب تجاوز و بسالخوردگان مسيحي آنها تمسخر ميكردند. اين تجاوز و تمسخر موجب بروز فتنه و شر گرديد ولي بجنگ و خونريزي نكشيد. اين اوضاع و احوال قبل از لشكر كشي عبد الملك براي جنگ مصعب و نبرد زفر بود. عمير بعد از آن قبيله كلب را غارت و در محل خابور (در جزيره) اقامت نمود. تغلب هم ميان خابور و فرات و دجله مكان داشتند. در آنجايي كه عمير منزل گزيد زني از تميم شوهري از تغلب داشت نام آن زن ام دويل بود. يكي از بني حريش از اتباع عمير گله آن زن را غارت كرد و چند رأس ربود. آن زن نزد عمير شكايت كرد و او بتظلم وي رسيدگي و رفع ظلم نكرد. بقيه آن گله را هم ربودند و قبيله تغلب هم نتوانست دفاع و منع كند و در آن گير و دار مردي از تغلب بنام مجاشع تغلبي كشته شد. دويل هم رسيد و مادر او نزد پسر خود شكايت كرد و استغاثه كرد. او سوار دلير تغلب بود.
ناگزير با قوم خود كوچ كرد و اعمال و افعال تغلب و غارت گله مادر خود را گوشزد مينمود. جمعي از آنها آماده شده و شعيث بن مليك تغلبي را بسركردگي خود برگزيدند و بر بني حريش حمله كردند و گله زني بنام ام هيثم را از آنها ربودند و عده از آنها را كشتند. نمير (قبيله) هم همراه آنها بود و قيسيان نتوانستند دفاع و منع كنند. اخطل (شاعر مسيحي مشهور) گفت:
فان تسألونا بالحريش فاننامنينا بنوك منهم و فجور
ص: 201 غداة تحامتنا الحريش كانهاكلاب بدت انيابها بهرير
و جاءوا بجمع ناصري ام هيثمفما رجعوا من ذودها ببعير يعني اگر از حال حريش بپرسيد ما از آنها حماقت و سيه كاري كشيديم (كه بانتقام برخاستيم) روزي كه حريش خواستند دفاع كنند و از ما بپرهيزند آنها مانند سگهائي بودند كه دندانها را با صداي هر و هر (پارس) نمايان كرده بودند. آنها با جماعتي بياري ام هيثم آمدند ولي نتوانستند حتي يك شتر از آنچه ما غارت كرديم باز ستانند
.
ص: 202
واقعه ماكسين
چون كينه و ستيز ميان قبايل قيس و تغلب شدت يافت جنگ ميان طرفين واقع شد. رئيس قبايل قيس عمير و رئيس قبايل تغلب شعيث بودند. عمير با عده خود از تغلب شهرك ماكسين (در خابور) را قصد و غارت كرد در آنجا يك نبرد سخت رخ داد و آن نخستين جنگ بزرگ ميان طرفين متحارب بود. عده پانصد تن از تغلب كشته شدند كه يكي از آنها شعيث رئيس آنها بود. اول پاي او بريده شد باز (با همان حال) جنگ كرد و گفت:
قد علمت قيس و نحن نعلمان الفتي يقتل و هو اجذم قيس (دشمن) ميداند و ما هم ميدانيم كه رادمرد در حالي كشته ميشود كه پاي او قطع شده باشد
.
ص: 203